د

216

 

 

پشت پرچین ایستاده ایم

 

1 - چه کسی به ما گوش می دهد؟

انگار نه انگار که در ایستگاه اتوبوس نشسته است!  چشمهایش راکسی از پشت عینک سیاهش که گرم خواب بود، نمی دید. خوب می دانست که آنجا جای

 

 خوابیدن نیست ولی دوست نداشت بلند شود و برود و این حال قشنگش را به پایان برساند بخصوص افکاری که در ذهنش به بازی در آمده بودند لحظاتش را

 

دلنشینتر کرده بود با خودش فکر می کرد برای نوشتن یک قصه ی تازه می توانند سوژه ی خوبی باشند.

نیم ساعتی که گذشت برایش چندین ساعت بود، سر و صدای بچه ها که از اتوبوس پیاده می شدند باعث شد دوباره به خودش بیاید. از جایش بلند شد کیفش را روی

شانه اش انداخت به تابلوی برنامه ی اتوبوسها نگاهی انداخت و وانمود کرد که خیلی دیرش شده و نمی تواند بیشتر منتظر باشد و به طرف پیاده روی آنطرف خیابان

رفت. حقیقت این بود که دو چرخه اش را در کوچه ی مقابل ایستگاه گذاشته بود و باید آن را بر می داشت تا به خانه برگردد.

تا خانه ده دقیقه بیشتر راه نبود اما دوست داشت کمی پا بزند این بود که راه همیشگی را انتخاب نکرد و از خیابانی رفت که از پشت خانه اش بیرون می آمد اینطوری

می توانست نیم ساعتی پا زده و خودش را راضی کند که امروز ورزشی کرده است. در راه خانه از میوه فروش محل کمی توت فرنگی و یک طالبی  و کمی سبزیجات

خرید و در سبد گذاشت. پشت در خانه که رسید صدای زنگ تلفنش را از پنجره ی نیمه بازش می شنید با عجله چرخش را بست و تا بخواهد کلید را در قفل  بیاندازد

زنگ تلفن قطع شد. وسط پله ها یادش آمد که خریدش در سبد چرخ مانده برگشت و آن را برداشت و دوباره پله ها را بالا آمد.

خیس عرق بود و لباسهایش به تنش چسبیده بود، وسایلش را روی میز گذاشت و همانطور زیر دوش رفت و شیر آب سرد را روی خودش باز کرد از خنکی آب لذت

می برد. خودش را شسته بود و زیر آب ایستاده بود که تلفن دوباره زنگ زد با عجله بیرون پرید هر چند هیچوقت منتظر تلفنی نمی بود اما بعدها می گفت آنروز طور

دیگری بود همه چی با هر روز فرق می کرد انگاری منتظر اتفاق جدیدی یا خبر تازه ای یا ...

می گفت که: نمی دونم یکجورایی حس می کردم چیزی در حال تغییر است شاید هم این حس بارها برایم بوجود آمده بود ولی خب فقط یکبار بوقوع پیوست.

حوله را دور تنش پیچید و با عجله گوشی را برداشت و گفت: بفرمایید

اونور خط یکی به انگلیسی گفت: می تونم با خانم ایزابل صحبت کنم؟

با کمی مکث گفت: اشتباه گرفته اید آقا!

تا خواست گوشی رو بگذاره طرف مجدد به فرانسه گفت: ژانت تویی؟ باز بهش گفت: نه

آقا اشتباه گرفته اید! و تا طرف بخواد باز حرفی بزنه گوشی رو روی تلفن کوبید!

پیش خودش عصبانی شده بود از عجله کردنش هنگام ورود به خانه و بعد هم از زیر دوش بیرون پریدنش! از خودش عصبانی شده بود و بیخودی غر می زد! در همین

موقع تلفن دوباره زنگ زد به صفحه ی تلفن نگاهی کرد شماره ای نیفتاده بود نمی توانست بفهمد چه کسی و یا چه شماره ای است، این بود که گوشی را برنداشت و

دگمه ی جوابگوی اتومات را فشار داد. روی صندلی نشست و همزمان یک توت از پاکت در آورد و در دهانش گذاشت.

-  الووو، عزیزکم، گلم، گوشی رو بردار! من که می دونم خونه ای. چرا زود عصبانی میشی و گوشی رو قطع می کنی؟ الو، الو

با دقت گوش می داد، صدا برایش آشنا بود ولی نمی توانست تشخیص بدهد، تازه به کسی هم اجازه نمی داد اینجوری باهاش حرف بزنه صداش شبیه برادرش بود با

شک گوشی رو برداشت و گفت: الو فرزاد جان؟

- به به چشمم روشن فرزاد کیه؟

- شما؟

- دیگه نمی شناسی؟

- ببخشید به جا نمیارم؟

- خیلی گیجی والا ؟

- جز من کی بهت میگه عزیزکم؟ گلم؟

- وای ی نه سهراب جونم فدای تو بشم، چطوری؟ کجایی؟ دلم یک ذره شده برات، بگو کجایی؟

- همین دور و برها

-  کی بر گشتی؟

- من دیشب رسیدم و خیلی هم خسته ام و اومدم فقط بخورم و بخوابم

- هاهاهاها خوش به حالت پس. تعریف کن ببینم کجا بودی؟ چرا اینقدر طول کشید؟

- پای تلفن که نمیشه گفت باید ببینمت برات مفصل تعریف کنم

- خب پس پاشو بیا

- کی خونه ای؟

- هر وقت تو بخواهی هستم

- اوکی اگر مزاحم کارت نیستم امروز یک سری بهت می زنم

- دیوونه مزاحم چیه بیا که خیلی خوشحال می شم ببینمت

- چیزی لازم نداری بگیرم بیارم؟

- نه همه چی هست فقط خودت رو بیار

- اوکی فکر کنم تا یکساعت دیگه اونجا باشم

- قدمت رو چشم، منتظرم

- پس میام دیگه، تا بعد

- تا بعد. منتظرم زود باش

گوشی را گذاشت و سریع سبد خرید را به آشپزخانه برد و جابجا کرد.  در فریزر را باز کرد مقابلش ایستاد و یکی یکی کشوها را باز کرد. فکر می کرد در این هوای

گرم چه می شود خورد جز آبدوغ خیار!  چشمش به بسته ای افتاد که چند روز پیش برای کباب آماده کرده بود فکر کرد که بد نیست در فر می گذارد و سریع درست می

شود بعد سریع بسته را در آب قرار داد تا یخش باز شود بعد کمی برنج شست و در پلوپز ریخت نمک و روغنش را هم زد آماده بود که فقط به برق وصل کند ولی هنوز

زود بود.

سریع به اتاقش رفت و لباسی از کمد بیرون کشید تا بپوشد، به ساعت دیواری نگاه کرد حالا زمان مثل برق می گذشت  باورش نمی شد که چهل و دو دقیقه گذشته!

پیراهنی پوشید و جلوی آینه رفت تا موهایش را خشک کند حین کار دستی هم به سرو صورتش کشید.

می گفت اگر آرایش نکنم حس مریضی می کنم و واقعن هم همینطور بود فقط در بیماری بود که به خودش نمی رسید ولی او آنقدر جذاب بود که به نظر من هیچ فرقی

نمی کرد که آرایش داشته یا نداشته باشد. به هر حال در مقابل آینه ی قدی ایستاد و خودش را نگاه کرد به خودش گفت: نه به دلم نمی نشینی این پیراهن زرد و گلدار

اصلن مناسب شب نیست. در کمد را باز کرد یکی یکی پیراهنهایش را مقابل تنش می گرفت و نگاه می کرد ولی انگار که هیچکدام را خودش نخریده است از هیچکدام

خوشش نمی آمد کلافه شده بود نگاهی دیگر به ساعت کرد سهراب گفته بود تا یکساعت دیگر آنجاست و الان یکربع هم از وقت گذشته بود با عجله دامن سیاهی را  

بیرون کشید و پوشید و تا بخواهد بلوزی انتخاب کند زنگ در زده شد، همچنان که سوی در می رفت تاپ بژ رنگی را که هرگز نپوشیده بود را برداشت و به تنش کشید و

آخرین نگاه را به خودش در آینه انداخت و لبخند رضایت بر لبش نشاند. دگمه ی در را فشار داد و پرسید: 

- کیه؟

- سلام، منتظر کس دیگری هم هستی؟ اگر مهمون داری برم؟

غش غش خندید و در را باز کرد.

دو دوست و یار قدیمی یکدیگر را بعد از چهار سال می دیدند، هر دو مشتاقانه به طرف هم رفته و یکدیگر را در آغوش گرفتند سهراب او را مثل کودکی از زمین بلند

کرد و چرخید هیچ چیزی نمی توانست این دو را در این لحظه اینقدر خوشحال کند.

بعد از از روبوسی ها و خوشآمدگویی به سمت اتاق رفتند سهراب چرخی دور خانه زد و گفت هیچ چیزی تغییر نکرده همه چیز همانطور است که بار آخر دیده بودم جز

یک چیز! غزل نگاهی به او کرد و پرسید چی؟ و بلافاصله گفت: آهان منظورت کاناپه است؟

سهراب نگاهی به کاناپه کرد و گفت: آره این هم عوض شده، ولی منظورم کاناپه نبود.

- نه چیز دیگری اینجا عوض نشده

- چرا شده

- چی؟

- خودت

-  آه ه ه  خب معلومه چهار سال پیرتر شدم، فکر کردی خودت نشدی؟ راستی چقدر موهات ریخته، سفیداش هم زیاد شده، البته از قرار آب و هوا هم بهت ساخته، چون

خوب چاق شدی.

- فرق ما مردها با شما زنها همینه خانم، ما پیر می شیم، شکممون گنده میشه، موهامون می ریزه، ولی شماها پیر که نمیشید، موهاتون هم که نمی ریزه، هیکلتون

هم که تکون نمی خوره خلاصه روز به روز خوشگل تر می شین تا پدر ما رو در بیارین!

صدای غش غش خنده غزل در اتاق پیچیده بود و از اینکه سهراب دوباره برگشته بود و می توانست با او ساعتها در مورد همه چیز صحبت کند و دوباره با او برنامه

های متفاوت بگذارد خیلی خوشحال بود واقعیت این بود که از وقتی سهرابرفته بود او هم کمتر جایی می رفت و با کسی قاطی می شد همیشه جای خالی او را حس

می کرد یکسال اوّل خیلی سخت بود ولی بعد کم کم خودش را عادت داد جای خالی او را شکلی دیگر پر کند تا اینکه سهراب خبر داد دیگر بر نمی گردد و به مرور

ارتباط ایمیلی و تلفنی شان هم کم شد طوری که یکسال گذشته اصلن ارتباطی بود.  

خب سهراب ازدواج کرده بود و بچه دار شده بودند و غزل سعی می کرد بفهمد که دیگر نمی توانند مثل قدیم با هم در ارتباط باشند علتش را هم خودش همیشه حدس  

می زد ولی بر زبان نمی آورد. 

بعد از نوشیدن یک آبجوی خنک غزل گوشت را در فر گذاشت و پلوپز را به برق وصل کرد بعد کمی سالاد درست کرد سهراب هم مثل قدیمها به آشپزخانه آمده بود و با

او گپ می زد و ناخنک به کاهو و گوجه و خیار و هر چیز خوراکی دیگری که به چشمش می خورد می زد. تمام وقت غزل از خودش و دوستان مشترکشان و اتفاقاتی

که در این چهار سال افتاده می گفت و تا او بخواهد از سهراب بپرسد که خب تو چه می کنی و زن و بچه ات کجا هستند با هم آمده اید یا تنها و ..... سهراب فورا سوال

بعدی را می پرسید تا از خاله فرزانه و عمه شوکت هم پرسید و غزال هم سرخوش از اینکه سهراب همه را بیاد دارد برایش با ذوق و شوق تعریف می کرد در پی

سوال آخر سهراب که راستی از شادی چه خبر؟ سکوتی در آشپزخانه حاکم شد! سهراب دوباره تکرار کرد که :

- پرسیدم از شادی چه خبر؟

- مگه برات ننوشته بودم؟

- چی رو؟

- چرا فکر کنم بهت گفته بودم

- نه به من چیزی نگفتی حالا بگو چه خبر شده؟ نکنه اونم زایید و بعدش طلاق گرفت؟

غزل نگاهی به چشمهای او کرد و گفت:

- این حرف رو نزن، آره شادی هم جدا شد ولی خوشبختانه بدون بچه، ولی اتفاقات بدی براش افتاد

- اوه، بگو ببینم چی شده

- هیچی می دونی که شادی و جمشید همیشه با هم مشکل داشتند و تو سر و کله ی هم می زدند همیشه ی خدا هم با هم قهر و آشتی می کردند روزی که شادی گفت

می خوان با هم ازدواج کنند من شاخ در آوردم یادته با هم رفته بودیم شام بیرون و وقتیکه تو منو می رسوندی چی گفتی؟

- نه یادم نمیاد

- گفتی که خدا آخر عاقبت این دختره رو به خیر کنه این عشق لباس عروسی داره صبر کن به سال نمی کشه و می زنند به دک و پوز هم. یادته؟

- خب آخه معلوم بود به هم نمیان جفتشون قاطی داشتند عوضش حالا جدا شدند راحتند

- نه سهراب به این راحتی که تو میگی نبود، با هم مشکل داشتند ولی خب سر شش ماه شادی حامله شد و جمشید می گفت بچه مال من نیست! بعدن به پلیس

مدرک نشون داده بود که بچه دار نمی شده! شادی یکشب که با هم دعواشون میشه میزنه از خونه بیرون و میره پیش دوست پسر قدیمیش از قرار مشروب هم

می نوشه و ..... خلاصه کنم همون شب حامله میشه ولی دو روز بعد که با جمشید آشتی میکنه همه چی دوباره یادش میره. بعد از دو ماه هم می فهمه حامله است به

خیالش از جمشید است از اون طرف جمشید که به شادی هرگز نگفته بوده بچه دار نمیشه قاطی می کنه چون مطمئن بود که بچه مال خودش نیست از همینجا جنگ و

جدل ها شروع میشه تا اینکه وقتی شادی شش  ماهه بوده دست به خودکشی می زنه که متاسفانه یا شایدم خوشبختانه بچه از بین میره ولی خودش نجات پیدا می کنه

- خب خدا را شکر یک نون خور کمتر

- ای دیوونه این حرفا رو نزن. بقیه اش رو گوش کن ولی موضوع اینجا ختم نشد  

بعد از سه ماه که شادی تحت نظر روانپزشک بود و تقاضای طلاق هم داده بود به توصیه ی دکترش یک سفربه ایران پیش خانواده اش میره در اونجا خواهرش میگه

دو سه روز اول به ما حرفی نزده بود و همه چی خیلی خوب بود ولی شب چهارم دست به خودکشی می زنه ولی سریع بدادش می رسند و از مرگ نجاتش میدن ولی

متاسفانه سمت راست بدنش حس کامل نداره میگن روی صندلی می شینه و با هیچکس حرف نمی زنه. خواهرش آخرین باری که تلفن زده بودم گفت که فکر کردیم

شاید بیاد اون طرف براش خوب باشه ولی پدرم میگه نه!

خب حالا دیگه ول کنیم چون ناراحت می شم و نمی تونم بهش فکر نکنم بهتره در موردش حرف نزنیم.

حالا بگو ببینم تو خودت چه می کنی زن و بچه ات چطورند راستی اسم پسرت چیه؟

-  اسم پسرم رو ارسلان گذاشتیم. مادرش هم دیگه با من نیست یعنی منم با اون نیستم. طلاقمون هم رسمی شده و هیچکدوم هم دست به خودکشی نزدیم. ارسلان هم

بچه ی خودمه چون مطمئنم کسی جز من خر نمیشه سر وقت این دختره ی پر توقع و از خود راضی و مزخرف بره.

- شوخی نکن، سوالم جدی بود. با هم اومدین یا تنها؟

- جدی گفتم با هزار بدبختی بالاخره تونستم سه ماه پیش حکم طلاق رو بگیرم. خیلی بدبختی کشیدم درست دو سال طول کشید

- ای بابا اینو که می گفتی از قدیم می شناختی و از خانواده ی درست و حسابیست و خانواده هاتون با هم رابطه ی خوبی داشته اند

- همش تقصیر خودم شد یک حسی پیدا کرده بودم که فکر می کردم باید تشکیل خانواده بدم و خب می خواستم، پدر و مادرم هم خیلی بهم می گفتند این بود که وقتی

خانواده ها امکان آشنایی رو در یک مهمونی برقرار کردند من هم شل اومدم و راضی به دیدن شدم. خب ظاهرش منو گرفت توجه نکردم که با نوع زندگی من نمی تونه

سازگار باشه و دنیاش با من خیلی متفاوته 

- شاید هم فکر کردی می تونی با دنیای خودت سازگارش کنی یا اینکه می تونی با دنیای اون سازگار بشی

-         شاید درست بگی ولی همه چی خیلی سریع شد باورت میشه که سه هفته طول نکشید که عقد کردیم و دو ماه بعدش هم حامله شد! می گفت وای خانواده ام

بد می دونن قبل از عروسی حامله باشم و هزار تا حرف دیگه این بود که سریع جشنی گرفتیم زندگی مشترک رو شروع کردیم.

- خب اگر هیچکدوم بچه نمی خواستید چرا جلوگیری نکردید؟ پس خودتون هم براتون مهم نبود و آمادگی ذهنی داشتید.

- درست میگی. خیلی اشتباهات شد که اگر روشون تامل و فکر می کردیم یا لااقل من فکر می کردم امروز به اینجا نمی رسید. چند ماه اول زیاد موردی نبود بیشتر

با خانواده اش بود و همش مهمون بازی های ایرونی که خودت می شناسی بعدش کم کم  حس می کردم که مدام در حال برنامه ریختن است و من هم موظفم اجرا کنم

بعضی روزها نمی کشیدم دوست داشتم می رسم خونه کمی برای خودم باشم و به کارهای خودم برسم ولی نمیشد سعی کردم باهاش صحبت کنم و حالیش کنم که هر

کدوم از ما گاهی هم وقت برای خودش می خواد! برای مدت کوتاهی پذیرفت و خوب بود ولی این زمان به یک ماه هم نرسید و دوباره روز از نو و روزی از نو!

می گفت تو برای من وقت نمی گذاری، به باجناق هات نیگا کن ببین چه جوری با بنفشه و مروارید رفتار می کنند تمام وقت آزادشون با هم هستند حمید در روز ده بار

از سر کار به بنفشه زنگ میزنه و مسیج می فرسته من هر بار به تو زنگ بزنم میگی کار داری و بعدن خودت زنگ می زنی ولی نمی زنی و بعدش هم بروی مبارکت

نمیاری اصلن می دونی شما مردها که در خارج زندگی کردین همتون مثل هم هستید گوشت خوک بی غیرتتون می کنه، مهر و محبت از یادتون میره و از آدم گریز

میشین و هزار تا حرفهای دیگه که یکریز می رفت رو اعصابم. مدتی قهر کرد رفت خونه ی پدرش بعد یکهفته مادرش زنگ زد که این کارها درست نیست و ما به حاج

آقا گفتیم تو سفر کاری رفتی پاشو بیا و دست زنت رو بگیر و ببر! منم فرداش رفتم و خانم رو آوردم.

پیش خودم گفتم شاید بارداری بهش فشار میاره البته خودم هم کم فشار نداشتم مثل سگ می دویدم تا بتونم اون زندگی رو که می خواد براش بسازم ولی کو شعوری که

درک کنه. خلاصه اش کنم هر روز بر همین منوال بود بچه که به دنیا اومد گیر داد که چرا من با دوستانی که اون نمیشناسه و اونور دنیا هستن ارتباط دارم ولی از

کسانی که دور و برمون هستند گریزونم بهش توضیح دادم بابا من اون بچه ها رو بیست سال میشه که می شناسم ولی اینا رو نمی شناسم و تازه هیچی برای گفتن با

اینها ندارم دوست هم ندارم که هر آخر هفته با اینا جمع بشیم و عرق خوری کنیم و بزن و برقص، آخه بابا زندگی چیزای دیگه هم داره! می گفت چی مثلن؟ بهش می

گفتم تو بخواهی من نشونت می دم بعد یکروز از سر کار بهش زنگ زدم و گفتم که حاضر باش میام دنبالت با هم بریم منزل یکی از رفقای من که از ایتالیا اومده ما با

هم در دانشگاه برلین درس خوندیم و اون چند سال رو با هم همخونه بودیم بعدها هم که اون رفت ایتالیا سالی دو بار حداقل همدیگر رو می دیدیم الان با خانمش و

دخترش اومدن تهرون بهش گفتم که میاییم ببینیمتون و بعد برای آخر هفته باهاشون برنامه ای بزاریم. گفت باشه و من گوشی رو گذاشتم و به پرویز خبر دادم که

میریم دیدنش.

ساعت پنج رسیدم خونه دیدم رو تخت دراز کشیده و بچه هم بغلش خوابه اول ترسیدم فکر کردم اتفاقی افتاده و زودی پرسیدم چی شده؟ گفت هیچی نشده و کمی بی

حوصله است و خوابیده بود. گفتم پس بلند شو و زودتر حاضر شو بریم اونا منتظرند. همینجا شروع شد که ببین برای دیدن دوستای خودت چه ارزشی قائل هستی ولی

برای دیدن دوستان من اهمیت نمیدی و همیشه به زور میایی و ....  خلاصه روز را جهنم کرد و جدال ما تا دو ساعتی ادامه داشت بعدش مجبور شدم تنهایی برم پیش

پرویز و ماریا!

- آره یادمه به پرویز که زنگ زده بودم پرسیدم که آیا تو و خانواده ات را دیده گفت که تو را یکساعتی دیده بود ولی همسرت مریض بوده و نیامده و بعدش قرار بود ما

برویم که تماسی نگرفتند تا روز آخر که از قرار تو رفته بودی فرودگاه و برای خداحافظی همدیگر رو دیده بودید.

- آره خیلی شرمنده ی پرویز شدم اون موقع نتونستم بگم چی میگذره حالا سر فرصت بهش زنگ می زنم

- تو هم پس راحت نبودی. می دونی فعلن این حرفا رو ول کنیم بزار شام رو با آرامش بخوریم.

غزل شروع کرد به چیدن میز و از سهراب خواهش کرد که از فریزر یخ در بیاورد و خودش ماست رو با نمک و کمی سبزی خشک قاطی کرد و رویش آب ریخت و

حسابی هم زد بعد در پارچ خالی کرد. سهراب هم یخ را داخل پارچ ریخت و روی میز گذاشت. بوی کباب حسابی در آشپزخانه پیچیده بود و اشتهای هر دو را باز کرده

بود. سهراب ظرف کباب را از فر بیرون آورد و روی میز قرار داد غزل هم برنج را در ظرفی ریخت و به سهراب گفت: نوش جان.

سر میز شام هر دو پیرامون خاطرات خوب و شیرینشان حرف می زدند و از دلتنگی هایی که هرگز تمامی ندارد.

غزل می گفت: باور می کنی از وقتی تو رفتی من فقط دو بار سینما رفته ام و شاید مجموعن سه تا جشن تولد، یک عروسی و شاید هم چهار یا پنج مهمانی خانوادگی!

- شوخی می کنی

-  نه جدی می گم

- البته می دونی من زیاد تو جمعها حال نمی کردم و فقط جاهایی می رفتم که اکیپ خودمون بود ولی خب کم کم همه پخش و پلا شدیم و فقط من و فرنگیس و شوهرش

در این شهر موندیم. فرنگیس هم که بعد از سه تا بچه ی قد و نیم قد بیشتر با کسانی می جوشه که بچه دارند البته حق هم داره کسی که خودش بچه نداره فکر نکنم

تحمل سه تا بچه رو بیش از یکساعت داشته باشه.

- آخ نگو دختر، ارسلان جون و نفسمه اگر اون نبود پای خیلی چیزها نمی رفتم ولی به خاطر اون مجبور شدم خیلی چیزها رو بپذیرم و از خیلی چیزها هم بگذرم

- من قبول ندارم یعنی برای خاطر بچه بسوز و بساز؟

- نه بابا این منظورم نیست

- پس منظورت چیه که میگی به خاطر اون زیر بار خیلی چیزها رفتی؟ یعنی سوختی و باهاش می سازی

- اینجوری بخوای ببینی آره. ولی قرار شد امشب دیگه راجع این موضوعات حرف نزنیم و حرص نخوریم. بگو ببینم کارو بار چطوره هنوز تو همون نشریه

کار می کنی؟

- نه بابا، از اونجا نزدیک به سه ساله که اومدم بیرون و برای خودم کار می کنم. البته درآمدم خیلی کم شده ولی آرامشی که دارم ارزش داره.

- با عشق چیکار می کنی؟ هنوز با اون یارو از ما بهترون هستی یا نه؟

- هاهاهاها اوه هنوز یادته؟ عجب دیوانه ای بود!  خداییش مشکل اون نبود مشکل منم که هرگز نمی تونم اعتماد کنم و زیر بار خیلی چیزها نمی رم گاهی دلم

براش می سوزه و فکر می کنم چرا من این همه عشق ورزی این آدم رو نمی دیدم!

- اون آدم یکی رو می خواست لنگه زن سابق من، مرتب خرجش کنه و باهاش گردش بره، تند تند هم واسش بچه بزاد

- نه اینجوری هم نبود طفلک خب منو دوست داشت و فکر می کرد اگر بچه دار بشیم دیگه منو تا ابد برای خودش داره. می دونی آدم دماغ بالایی بود و حتی حاضر نبود

با شماها رفت و آمد کنه اون یک بار هم که همگی اومدید مایلند پیش ما مثلن خواسته بود به من حال بده وگرنه یادت نمیاد شب عیدی رو که اومدی دنبالم و گفتی تنها

نشین توی خونه، احمق حاضر نشد حتی در جشن شب عیدمون با همه باشه! برام شوک بود وقتی گفت من نمیام خودت برو !

- آره یادمه ولی بعدش تو دیگه حرفی نزدی و شکایتی نداشتی

- نه خب حالم اونشب خراب بود و بعدش زمان می خواستم تا تصمیم بگیرم و خب من تو فکرای خودم بودم بعد هم به صبوری معروفم و اینکه خب از خودم چیزی رو

بیرون نمیدم! این رو تو یکی باید خوب بدونی! تازه بعدش هم که تو رفتی و فرصت نشد برات تعریف کنم.

- خودمونیم توی اکیپ ما فقط پرویز و فرنگیس سر و سامون دارند بقیه همه یکجورایی ول معطلیم.

- چرا ول معطلیم؟ خب این انتخاب خودمونه. به نظر من بهای عشق و در عین حال استقلال سنگین است و هر کسی نمی تونه بپردازه و من در مورد خودم میگم که

هزینه ای رو که براش پرداختم راضی ام.

- من دلم می خواست این چهار سال رو از زندگیم حذف کنم دلم می خواست هرگز به ایران نمی رفتم

- اینا همه حرفه. منم دلم می خواست با عقل امروز بیست ساله بودم ولی امکانش نیست.

لحظاتی بینشان سکوت برقرار شد. هر دو سرشان را پایین انداخته و مشغول خوردن بودند. تا انتهای غذا دیگر صحبتی از گذشته نکردند و گفتگویشان پیرامون یک

دیدار جمعی بود که قرار شد سهراب برنامه ریزی کند. بعد از شام هر دو روی تراس نشستند غزل شرابی آورد و سهراب سیگاری پیچید و حین نوشیدن و دود کردن تا

ساعتها از نیمه شب گذشته دفتر خاطراتشان را ورق زدند.