داستان ها
پشت پرچین ایستاده ایم
2- در گذر زمان
چشمهایش را که باز کرد آفتاب تا نیمه های اتاق تابیده بود به ساعت روی میز نگاه انداخت امّا نتوانست تشخیص بدهد ساعت چند است زیرا چشمهایش هنوز پر از
خواب بود و همه چیز را تار می دید.
کمی در رختخواب چرخید و بعد آرام با چشمی نیمه باز به سمت دوش رفت آب را باز کرد و سرش را به دیوار چسباند و گویی به خوابش ادامه می داد.
پشت پرچین ایستاده ایم
1 - چه کسی به ما گوش می دهد؟
انگار نه انگار که در ایستگاه اتوبوس نشسته است! چشمهایش راکسی از پشت عینک سیاهش که گرم خواب بود، نمی دید. خوب می دانست که آنجا جای
خوابیدن نیست ولی دوست نداشت بلند شود و برود و این حال قشنگش را به پایان برساند بخصوص افکاری که در ذهنش به بازی در آمده بودند لحظاتش را
دلنشینتر کرده بود با خودش فکر می کرد برای نوشتن یک قصه ی تازه می توانند سوژه ی خوبی باشند.