3

 

پشت پرچین ایستاده ایم 

 

2- در گذر زمان

چشمهایش را که باز کرد آفتاب تا نیمه های اتاق تابیده بود به ساعت روی میز نگاه انداخت امّا نتوانست تشخیص بدهد ساعت چند است زیرا چشمهایش هنوز پر از خواب بود و همه چیز را تار می دید.

کمی در رختخواب چرخید و بعد آرام با چشمی نیمه باز به سمت دوش رفت آب را باز کرد و سرش را به دیوار چسباند و گویی بهخوابش ادامه می داد.

متوجه نبود چه مدتی گذشته است اما کم کم خواب از سرش پرید.

حین شستن سر و رو به کارهای پیش رویش فکر می کرد. سرش کمی سنگین بود، احتمالن از شراب دیشب بود! عادت به خوردن هیچ نوشیدنی الکلی ای نداشت این است که سالی یکبار نوشیدن همیشه با سردرد روز بعد برایش همراه

است. یادش آمد با پیرزنی که در کنار رودخانه آشنا شده بود قرار گذاشته است تا با هم قهوه ای بنوشند و در صورت امکان اگر پیرزن موافقت کند پای ضبط خاطراتش برود. احساس می کرد که دیر به قرارش می رسد و باید کمی عجله کند از خودش پرسید ساعت چنده؟ با عجله حوله اش را پوشید و به سمت میز کارش رفت و دفترش را باز کرد ساعت 14 با پیرزن قرار دارد به ساعت نگاهی انداخت وگفت:

- بیخود نیست هنوز خسته ام و گیج خواب تازه ساعت 9:12 دقیقه است فکر کردم الان از ظهر هم گذشته است!

با آرامش به آشپزخانه رفت و قهوه اش را مثل همیشه آماده کرد و پشت میزش نشست. دفترش را باز کرد و سعی کرد ذهن آشفته اش را مرتب کند و سوالاتی را که برای گفتگو با پیرزن می خواهد مطرح کند را یادداشت کند.

راستی اسم پیرزن چه بود؟ یادش نمی آمد ولی مطمئن بود که او اسم خودش را گفته بود امّا چرا فراموش کرده است! به خودش می گفت شاید فشار کار و خستگی پیاپی است که  مدام چیزهایی را فراموش می کند و بعد در دفترش نوشت:

"گفتگو با ...، در آرزوی مادر شدن " این تیتر را همینطوری نوشت تا بتواند شروع کند می دانست که تا به پایان کار برسد حتمن چند بار عنوان را تغییر می دهد.

کمی پایین تر در همان صفحه نوشت:

سوالها:

1.لطفن خودتان را معرفی کنید؟

2.چند سالتان است؟

3.چند تا خواهر و برادر داشته اید؟

4.آیا هنوز زنده اند؟

5.تا چند سالگی با خانواده زندگی می کردی؟

6.ارتباطتان با خانوده چطور بود؟

7.اولین ازدواجت در چند سالگی بود؟

فکر کرد برای شروع این سوالها بد نیست، سوالاتی که برای بازگویی خاطرات از هر کسی یکسان است امّا بعدش باید دید که خب او تا چه حد خودش را باز می کند و تا چه حد ذهنش همراهیش می کند تا بتواند گذشته ها را بازگو کند بعد هم پیرزن نگفته بود که حاضر به گفتگویی رسمی است فقط اشاره کرد اگر دوست داری بیشتر بشنوی من جمعه ساعت 14 در کافه ای که کنار  کوچه ی "منظرگاه رودخانه" است، نشسته ام، بیا آنجا تا با هم بیشتر حرف بزنیم، همین!

از جایش بلند شد، وسایلش را در کیفش گذاشت،  ضبط کوچکش را هم  برداشت تا اگر پیرزن اجازه داد حرفهایش را ضبط کند.

هوا خیلی گرم بود ولی در مسیر رودخانه باد ملایمی که می وزید گرما را قابل تحمل می کرد. پله های کوچه را با عجله پایین می رفت نمی خواست دیر برسد فکر میکرد اگر دیر کند او می رود و منتظرش نمی ماند! اما نه، او گفته بود که جمعه ها آنجاست یعنی اینکه اونجا پاتق روزهای جمعه اش است.

به پایین پله ها که رسید به سمت کافه رفت، خیلی شلوغ بود اینکه آیا بتواند با پیرزن در این شلوغی گفتگویی بکند کمی در او شک ایجاد کرد. نگاهی به دور و برش کرد و لابلای میزها نگاهی  چرخاند، از گوشه ای کسی  برایش دست تکان می داد، لبخندی زد و به طرف او  رفت.

پیرزن دستش را برای خوش آمدگویی دراز کرد و با آن سن و سال از جایش بلند شد. غزل از او خواهش کرد که بنشیند و او را شرمنده نکند و صندلی مقابل پیرزن را زیر چتر کشید و در کنار او نشست. پیرزن به غزل گفت:

- می دونستم می آیی، چشمات رو درست خوندم، زن کنجکاو و پیگیری هستی

- مرسی. خوشحالم کردید که وقت گذاشتید تا بیشتر با هم حرف بزنیم. اجازه دارم صحبتهامون رو ضبط کنم؟ چون که ...

پیرزن میان حرفش پرید و گفت:

- اره می تونی ولی اول بگذار یک چیزی سفارش بدیم. بگو چی می خوری

- مرسی. من خیلی گرمم است هیچی نمی تونم بخورم ولی با اجازتون یک لیوان آب آلبالو با یخ سفارش می دم. شما چی میل دارید؟

 - من قهوه می نوشم با یک کیک میوه

غزل به گارسون اشاره کرد و او به سمت میز آنها آمد و به او گفت:

- من یک آب آلبالو می نوشم و خانم هم ...

گارسون رو به پیرزن کرد و گفت: هلگا همیشه قهوه ی سیاه می نوشد و کیک میوه.

سپس لبخندی به هلگا زد و از میز دور شد. غزل حالا یادش آمد که نام پیرزن هلگا بود و خوشحال شد که گارسون نام او را بر زبان آورد و شرمندگی پرسش را کم کرد.

- امروز اینجا خیلی شلوغه مقصر هم هوای آفتابی و دمای 27 درجه است. وقتهای دیگه اینجا خیلی آرومه می دونی این کافه چند ساله که اینجاست؟

 - نه نمی دونم ولی اولین باری که اینجا اومدم ده سال پیش بود یکروز پاییزی، عصر بود و بعد از کار، اون روز خیلی خسته و دلگرفته بودم می خواستم کمی در خلوت رودخانه باشم معمولن بهم کمک می کنه برای جمع و جور کردن ذهنم و بعدش می تونم بهتر بنویسم. اون روز اومدم کمی سرد بود و بعد از دقایقی که نشستم یکدفعه هوا ریخت بهم و چند لحظه بعدش آنچنان رعد و برق و طوفانی شد که نگو! منم اون روز بدون ماشین بودم و می دونستم تا بخوام به خونه برسم حتمن خیس خالی خواهم شد این بود که سمت پله ها دویدم تا زیر آلاچیقها جایی بایستم اما یکدفعه چشمم به این کافه افتاد و پریدم توش. اونروز خیلی خلوت بود جز دو تا آقا که بهشون میومد پدر و پسر باشند کسی نبود من سریع پشت پنجره سر میزی نشستم و ژاکتم رو که خیس شده بود درآوردم و روی شوفاژ انداختم بعد شاید دو ساعتی نشستم، همینجا کمی نوشتم . وقتی بارون بند اومد بلند شدم و رفتم از اون به بعد گاهی میام اینجا.

-  من اولین بار 45 سال پیش اومدم این کافه. اون موقع زن و شوهری جوان که این ساختمون رو به ارث برده بودند تازه طبقه ی اول رو برای خودشون منبع در آمد کرده بودند. یعنی بالا زندگی می کردند و پایین رو کافه کرده بودند کنار کیکهای خوشمزه ی خانگی که الیزه درست می کرد در پاییز و زمستون سوپ و ساندویچ هم به فروش می رسید و در بهار و تابستون بستنی و سوسیس همیشه به راه بود. اون موقع ها در تابستون توی روزهای گرم هانس که شوهر الیزه بود و مرد بسیار پر کاری هم بود بساط  کباب را در غروب راه می انداخت و تا دیر وقت شب همه می اومدند و می خوردند و می نوشیدند. اون وقتها کولی ها بیشتر از امروز بودند خیلی شادتر، همیشه بساط آتیش رو کنار رودخونه راه می انداختند و تا دیر وقت صدای موزیکشون دور آتیش تموم نمی شد کسانی که اینجا می اومدند می دونستند کجا می روند و کم کم اینجا معروف شد. هانس و الیزه که سالهای اول تنها کار می کردند کم کم چند نفر رو استخدام کردند و بعد هم بچه دار که شدند الیزه کمتر می تونست کمک باشه ولی کیکها رو همیشه خودش درست می کرد. آه ه ه  چه روزهایی بود. آره من اولین بار که اینجا اومدم با یک مرد بسیار خوشگل و خوش تیپ قرار داشتم تازه 28 ساله شده بودم اون موقع در بانک استخدام بودم. پدرم مغازه دار بود، ارتباطات خوبی داشت اون برام این کار رو پیدا کرده بود من هم جوونی هام خیلی خوشگل بودم به امروزم نگاه نکن ...

در همین حین هلگا دست در کیفش کرد و کتابچه ای را درآورد آن را باز کرد و دو سه عکس از آن بیرون کشید و به دست غزل داد.

غزل نگاهی به عکسها کرد. در اولین عکس دختر جوانی با موهای قهوه ای روشن رو می دید که به واقع زیبا بود. بلوز و دامنی تنگ و چسبان بر تن داشت که اندام خوش فرمش را بهتر نمایش می داد.

گارسون سینی را روی میز گذاشت و بی سوالی دور شد. 

غزل ضبط را از کیفش در آورد، آن را روشن کرد  و روی میز قرار داد. دوباره عکسها را در دستش گرفت. در عکس دوّم هلگا با چند دختر و زن دیگر بود. وقتی غزل این عکس را می دید هلگا با انگشت اشاره کرد و گفت:

- این دو تا خواهرام هستند یکیشون در خانه سالمندان زندگی می کنه و اون یکی هم سالهاست که ازش بی خیرم می دونی به آمریکا مهاجرت کرد سالهای اول زیاد به  دیدنمون می اومد ولی به مرور هی کمتر آمد و بعدش هم دیگر سراغی از ما نگرفت. این هم خاله ماریا است دو سال بعد از این عکس سرطان گرفت طفلک خیلی زود مرد، جوون بود. این پسر بچه هم که روی پله ایستاده چارلی است پدر و مادری نداشت و در مزرعه ی مادربزرگم زندگی می کرد و کمک خانواده بود. مادربزرگ اونو یکروز توی بازار روز دید. پلیس داشت اونو برای سیبی که دزدیده بود با خودش می برد تا به یتیم خونه بسپارتش، اما مادربزرگ جلو می ره و شق می زنه توی سر چارلی و میگه ذلیل مرده کجا بودی یکساعته دارم دنبالت می گردم و دستشو از دست پلیس می کشه و می خواست که با خودش ببره ولی پلیس میگه نمیشه و تو کی هستی و مادربزرگم میگه که من عمه اش هستم و ازش نگهداری می کنم الان هم اومده بودیم خرید کنیم که یکدفعه غیبش زد از بس شیطونه و آروم و قرار نداره و یکجا بند نمی شه پلیس حرفهای مادربزرگم رو باور نمی کنه، چارلی هم که هاج و واج تماشا می کرد تا  پلیس ازش برای تایید حرفهای مادربزرگ سوال می کنه که بگو ببینم این خانم رو می شناسی یا نه؟ سرش رو می اندازه پایین و با گریه میگه عمه جون ببخشید دیگه ازت دور نمی شم!  

در همین جا هلگا ریسه می رود و می گوید:

- چارلی هنوز هم هنرپیشه ی خوبیست او بعد ها وارد کار بازیگری شد و در تاترهای زیادی بازی کرد. الان هم در برلین زندگی میکنه و گاهی که به دیدن من میاد

ساعتهای خوبی رو باهاش می گذرونم .

عکس سوم تصویری از هلگا با مردی بود که هر دو را در سن و سال شاید چهل سالگی نشان می داد. غزل از هلگا پرسید:

- این کیه؟ در اینجا چند سال دارید؟

 - اینجا من 42 سالمه و این هم ولفگانگ است. ده سالی از من جوونتر بود بعد از جدایی از همسر دومم با او آشنا شدم. خیلی دوستش داشتم و اون هم عاشق من بود در کنار اون خیلی احساس خوشبختی می کردم ولی از همون اول همه به من می گفتند که این رابطه آخر و عاقبت نداره، از تو جوونتره و با تو نمی مونه. یکروز میاد و میگه بچه می خواد و خب تو هم که نمی تونی بچه بهش بدی بعد می زاره و می ره. این حرفها دلم رو به درد می آورد ولی سکوت می کردم گاهی هم می گفتم اوّلن شما اونو نمی شناسین ثانین مگه چند سال می خواهیم زندگی کنیم فعلن با هم خوشبختیم هر وقت هم نبودیم خب جدا می شیم.

می دونی این حرفها برای اون موقع ها خیلی بد بود کسی نمی فهمید اصلن دو بار جدایی من کلی برای خانواده مسئله بود ولی خب به من حس ترحم داشتند همش هم برای اینکه من بچه دار نمی شدم. شوهر اولّم عاشق من بود و من با بیست سال اختلاف سن باهاش ازدواج کردم اون موقع 16 سالم بود. از خونواده ی مرفه و با اسم و رسمی بود. بین مردهای این خونواده قمار و الکل مرسوم بود زنهاشون همه اهل مهمانی و پول خرج کردن بودند همونقدر که شوهراشون می باختند اونها فرداش به مزونهای پاریس لباس سفارش می دادند. یکی از سرگرمی هاشون پرورش اسب و اسب سواری بود... به هر حال من باهاش خیلی اختلاف داشتم و هرگز هم دوستش نداشتم . یکشب توی زمستون مست و پاتیل به خونه اومد و خواست با من بخوابه من خودداری کردم بعد او منو گرفت به باد کتک و کلی فحاشی کرد. هر چی داد می زدم کسی نبود تا به دادم برسه ، صبح روز بعد وقتی هنوز در خواب بود من از خونه بیرون اومدم و یکسره به طرف مزرعه ی مادربزرگم رفتم و دیگه به اون خونه برنگشتم می دونی اون موقع فقط 22 سال داشتم در برگه ی طلاق علت جدایی را باردار نشدن من ذکر کردند.

- اون موقع می دونستی باردار نمیشی؟

 - خب جلوگیری نمی کردیم و در شش سال زندگی مشترک هرگز حامله نشدم. بعد از طلاق شروع کردم ماشین نویسی رو یاد بگیرم، استعداد خوبی هم در یادگیری زبان داشتم! با یک زن انگلیسی که شوهرش روزنامه نگار بود دوست شده بودم اون به من انگلیسی یاد می داد و من به اون آلمانی بعد از 2 سال در دفتر یک وکیل مشغول کار شدم و نزدیک سه سال پیشش کار کردم و بعدش یکروز پدرم گفت که:

- رئیس بانک مرکزی یک منشی مورد اعتماد می خواد و از اونجا که با من دوستی داره از من پرسید که اگر یک خانم خوب می شناسم بهش معرفی کنم، من هم بهش گفتم دخترم و اون خیلی خوشحال شد و گفت که بهت بگم اگر می خواهی قراری بگذارم تا بری پیشش و باهات صحبت کنه اگر قبول کنه و این کار رو به تو بده حقوقتدوبرابر اینه که الان داری می گیری!

- من خیلی خوشحال شدم و روز بعدش پدرم قرار ملاقاتی را برام ردیف کرد من سر کار گفتم که یکروز مرخصی می خوام و با اینکه خیلی سخت بود ولی بهم دادند و من رفتم. اون روز به نظر خودم زیباتر بودم به خودم هم خیلی رسیدم کت و دامن سورمه ای و کیف و کفش مشکی و بلوز سفیدی پوشیده بودم گوشواره های مرواریدی رو که روز عروسی اولم مادربزرگم بهم هدیه داده بود رو بعد از سالها در گوشم انداختم و راه افتادم. حقیقتن خیلی دلهره داشتم و حس می کردم رنگ به رویم ندارم با اینکه سعی کرده بودم با آرایش به خودم رنگ و رویی بدم ولی باز هم دلهره در چهره ام پیدا بود. جلوی بانک که رسیدم خودم رو توی شیشه ی درب ورودی برانداز کردم و داخل شدم به سمت گیشه ای رفتم و خودم رو معرفی کردم و گفتم با آقای پترزن قرار ملاقات دارم. لحظه ای نگذشت که خانمی منو به دفتر رئیس بانک که در قسمت چپ کنار دیوار ورودی قرار داشت هدایت کرد حالا نگو در موقع ورود من به بانک آقای پترزن می تونسته منو از پنجره اش ببینه و با شکل سر و وضع من حدس زده بود که من باید کسی باشم که قراره استخدام کنه! آروم وارد دفترش شدم و اون از جاش بلند شد و دستی به من داد و راهنمایی ام کرد تا بنشینم.

یادم نمیاد سر حرف و گفتگو چطور باز شد که بعد از چند سوال از من پرسید که بچه دارم؟ گفتم نه.

پرسید چند ساله که ازدواج کردید؟ گفتم 5.5 سال است که جدا شدم و الان هم مجردم.

لبخندی به لبش نشست و گفت: ایده آل!

سپس ادامه داد که دو خانمی که در دوسال گذشته استخدام کرده است اولی حامله شد و دیگر سرکار نیامد و دومی هم بچه داشت و مشکلات بچه و همسر و کار را

نمی توانست زیر یک کلاه بیاورد!

- بله می فهمم. به نظر من اگر زنی تصمیم می گیرد تا در محیط کار باشد باید فکر تشکیل خانواده را از سرش بیرون کند. مردان دوست دارند سطح درآمد خانواده بیشتر باشد اما در تقسیم کارهای مشترک خانه همکاری نمی کنند.

- یعنی شما معتقدید مرد بچه داری کند؟ ظرف بشوید؟

- قلبم ریخت فهمیدم که حرف درستی نزده ام نباید حرفهایی رو که در جلسات زنان می زدیم رو پیش رئیسم مطرح می کردم! آب دهنم رو قورت دادم و فوری گفتم نه نه نه منظورم اینه که اگر زن می خواد کار کنه باید مجرد باشه و اگر ازدواج کرد باید وقتش برای شوهر و بچه هاش باشه. 

- به نظر من بچه ها مزاحم زندگی اند، اینطور فکر نمی کنید؟ 

- من شخصن میانه ای با بچه ها ندارم

- خب بگویید ببینم در تایپ کردن چقدر سریع هستید؟

- در هر ثانیه 5 حرف تایپ می کنم

- خیلی خوبه. تند نویسی هم بلدی؟

- دوره اش را ندیدم ولی تمرین زیاد دارم. به زبان انگلیسی هم وارد هستم البته در حد مکالمه ی روزمره

- بسیار عالیه چون ما مشتریان انگلیسی زبان زیاد داریم

نمی دونم دیگه چه صحبتهایی می کرد ولی من در عین حال که گوش می دادم کم کم محو چشمهای گیراش شده بودم کم کم داشتم متوجه می شدم که چه مرد جذابی روبروم نشسته و وقتی داشت برام از رشد اقتصادی کشور و نقش بانکها  در این عرصه می گفت با اینکه از حرفها و تحلیلهاش چیزی نمی فهمیدم ولی سراپا گوش شده بودم و اون هم متوجه شده بود و ول کن نبود و همینطوری پشت هم حرف می زد. در همین وقت یکی وارد اتاق شد و گفت نفر بعدی هم اومده و آماده ی گفتگوست. اینجا بود که فهمیدم با من تنها مصاحبه نکرده و حداقل یکی دیگه هم در لیست هست. از جام بلند شدم و ازش تشکری کردم با من تا وسط بانک اومد و حین خداحافظی گفت که به پدرم سلام برسونم. منم خداحافظی کردم و از بانک اومدم بیرون بدون هیچ امیدی که این کار رو به من بده.

سه روز گذشت شب پدرم وقتی به منزل اومد وقتی مثل همیشه نشست و آبجوشو می نوشید گفت که امروز آقای پترزن پیشش بوده و بهش تبریک گفته به خاطر چنین دختری و کلی از من تعریف کرده بعد هم گفته که اگر من هم موافق باشم می تونم از سر ماه پیشش مشغول به کار بشم! من خیلی خوشحال شدم و از ذوقم دو متر بالا پریدم ولی پدرم خیلی با خونسردی حرف می زد و در چهره اش خوشحالی نمی دیدم برعکس مادرم خیلی خوشحال شد و گفت می دونستم تو رو برمی دارند. به هر حال من بعد از ده یا دوازده روز توی اون بانک مشغول کار شدم و دوازده سال اونجا کار کردم.

نگاه کن قهوه ام سرد شد بگذار یک قهوه ی دیگه سفارش بدم و بعد بقیه اش را برات بگم.

- حتمن. خسته نباشید. با اینکه دوست دارم بقیه اش را بشنوم ولی قهوه ی شما واجبتر است.

غزل گارسون را صدا کرد و قهوه ی دیگری برای هلگا سفارش داد خودش هم یک شیرقهوه سفارش داد. دقایقی بینشان سکوت برقرار شد. هلگا خیره به نقطه ای دور در میان رودخانه شده بود. غزل موبایلش را از کیفش درآورد و از فرصت استفاده کرد و اس ام اس کوتاهی برای سهراب نوشت. گارسون سینی را روی میز قرار داد و از هلگا پرسید چیز دیگری لازم دارد و او گفت: نه. بعد رو به غزل کرد و از او پرسید غزل بدون حرفی با تکان دادن سر و نگاهش به او فهماند که او هم چیزی نمی خواهد. هلگا میوه ی کیک را جدا می کرد و در دهانش می گذاشت و با چشمهای بسته بسیار آرام آن را در دهانش مزه می کرد و می خورد. غزل در تعجب نگاه می کرد و می دید که او چگونه اول میوه ها را خورد و بعد کم کم تکه هایی از کیک را، به خامه ای هم که در کاسه ای کوچک کنار کیکش بود اصلن دست نزد هر چند که در آن هوای گرم کمی شل شده بود و سفتی قبلش را نداشت.

غزل دلش می خواست تا هلگا ادامه دهد اما او گویی خسته شده بود شاید هم یادآوری خاطرات ناراحتش کرده بود و او را در فکر فرو برده بود به هر حال باید صبر می کرد تا او خودش اعلام آمادگی کند. بالاخره بعد از نیم ساعتی که در سکوت گذشت هلگا نفس عمیقی کشید و از غزل پرسید:

- می خواهی باز هم بشنوی؟

- اگر شما خسته نشده اید بله بسیار مشتاقم ولی اگر خسته شده اید می توانیم برای روزی دیگر بگذاریم.

- نه بگذار این قسمت رو تمام کنم و بعد بقیه رو یک وقت دیگه برات می گم. بعد از مدتی که در اون بانک کار می کردم برای اولین بار یکروز عصر آقای پترزن به من گفت که مایل هست منو به یک درینک دعوت کنه، گفت که شش ماهه که من اونجا کار می کنم و از کارم خیلی راضی هست و می خواد به من قرارداد دائم بده منم ضمن تشکر دعوتش رو پذیرفتم البته باید بگم که زانوهایم همیشه در کنارش به لرزش می افتاد و اون هم نگاهش به من معنادار بود ولی خب سعی می کرد که فاصله را حفظ کند و نقش رئیس رو خوب ایفا می کرد. اون روز وقتی کار تموم شد و داشتیم درها رو می بستیم ازم پرسید اگر قراری ندارم می تونیم بریم یکجایی با هم بنشینیم و گپی بزنیم. منم گفتم نه کاری ندارم و با کمال میل دعوتش رو پذیرفتم.

از بانک با هم بیرون اومدیم و به سمت پارکینگ که ماشینش بود رفت به من گفت جلوی ایستگاه اتوبوس منتظرش باشم. من با دو تا همکار دیگرم به سمت ایستگاه رفتیم وقتی اتوبوس آمد و اونها می خواستند که سوار بشن من گفتم که خونه نمی رم و با اتوبوس دیگه ای باید برم، اونها هم خداحافظی کردند و سوار شدند و رفتند و من همانجا ایستادم دقایقی طول کشید تا دیدم که آقای پترزن با ماشینش اومد و جلوی ایستگاه نگهداشت من جلو رفتم و در را باز کردم و در ماشینش نشستم و اوسریع راه افتاد. با هم به همینجا اومدیم.

- پس اولین بار با او اینجا آمدید؟

- آره. با هم خیلی حرف زدیم از پدرم و خانواده ام، همسر سابقم، علت جداییم،  از اینکه بعد کار معمولن کجا می رم و چکار می کنم؟ وقتهای آزاد و تعطیلاتم را چطور می گذرونم؟ باورش نمی شد که دختر زیبایی مثل من فقط میره سرکار و برمی گرده خونه و روزهای تعطیلش رو میره مزرعه ی مادربزرگش و به اون کمک می کنه و گاهی هم با چارلی میره ماهیگیری. از من می پرسید سینما می رم؟ تا حالا چند تا تاتر رفتم؟ چه موزیکی گوش می دم و آیا اهل رقص هستم؟ بهش توضیح دادم که بعد از طلاقم دوست نداشتم در موردم کسی حرف بزنه و یا فکر بدی در مورد من بکنه نمی خواستم من رو زن طلاق گرفته ی ول خطاب کنند، فکر می کردم باید خودم رو حبس کنم تا به همه بگم زن نجیبی هستم و خب شاید یکروز پرنسی سر و کله اش پیدا شد و من هم مثل خیلی زنهای دیگه خوشبخت شدم. بعد فکر می کردم با پرنسم همه چی رو تجربه می کنم. همه رو همینطوری خیلی ساده بهش می گفتم و اون در حالی که لبخند روی لبش بود باز هم از من سوال می کرد. نمی دونم چه مدتی گذشت ولی هوا کم کم تاریک می شد و من تو فکر بودم که زودتر برم و به اتوبوس برسم داشت دلم شور می زد که الان پدرم یکی رو می فرسته تا ایستگاه اتوبوس شاید هم خودش بیاد تا مبادا  توی تاریکی کسی بلایی سرم بیاره. به هر حال به آقای پترزن با خجالت گفتم ببخشید من باید بروم چون اتوبوسم رو از دست می دهم و خانواده ام هم نگران می شوند عادت ندارند که من بعد از تاریکی خونه برم و بعد اون با آرامش گفت که نگران نباشم منو می رسونه و بعد پول میز رو حساب کرد و بلند شدیم و به سمت ماشین راه افتادیم. روی همین پله ها بود که موقع بالا رفتن دست منو گرفت که من با کفشهای پاشنه میخی ام یکوقت سر نخورم و من از لمس دستاش احساس خوبی داشتم. توی راه خونه از من پرسید که آیا باز هم می تونم باهاش بیرون برم و گفت اگر دوست داشته باشی می تونیم با هم سینما بریم و یا تاتر. 

بهش گفتم باشه بهتون خبر می دم. منو تا جلوی خونه رسوند و من خودم رو آماده کرده بودم که به خانواده بگم کارمون امروز زیاد بود و چون دیروقت شد آقای پترزن منو تا جلوی در آورد. همچین که جلوی خونه رسیدیم دیدم پدرم داره همون جلو، توی باغچه به گلها ور می ره تا من رو دید که از ماشین پترزن پیاده شدم با تعجب به طرف ما اومد، پترزن فوری پیاده شد و بسمت پدرم آمد و سریع گفت امروز کلی کار داشتیم و چون هوا تاریک شده بود نتونستم اجازه بدم که هلگا خانم با اتوبوس بیاد و گفتم خودم می رسونمتون. پدرم لبخند به لبش نشست و از شنیدن این جملات احساس رضایت از خودش نشون داد و من در فکر این بودم که چطور پترزن همون چیزی رو گفت که من توی ذهنم آماده کرده بودم.

بعد از اون شب من و پترزن بارها همدیگر رو دیدیم سعی می کردیم روزهای تعطیل رو با هم برنامه بگذاریم و من برای هر دیدار عذر و بهانه ای مناسب برای خانواده ام پیدا می کردم در تمام این مدت ما فقط دست همو می گرفتیم و هیچ حرفی هم از احساساتمون بهم نمی زدیم ولی هر دو می دونستیم که چیزی بین ما در حال شکل گرفتن هست. یکروز  بالاخره من به چارلی که اونم دیگه جوان رعنایی برای خودش شده بود و سر و گوشش می جنبید گفتم که کمکش رو می خوام اون هم پرسید که چیکار می تونه برام بکنه براش همه ی داستان رو تعریف کردم و از اون به بعد چارلی کسی بود که من باهاش قرار داشتم! با چارلی می رفتم سینما، تاتر، رقص، پیک نیک و ماهیگیری، طفلی چارلی اون روزها نباید جایی آفتابیش می شد و همیشه باید با من جایی قرار می گذاشت تا با هم به خونه بر گردیم. بعد از هشت ماه پترزن بالاخره دهنش باز شد و ابراز علاقه به من کرد و خب من هم متقابلن بهش گفتم که چه حسی دارم اونشب همدیگر رو بوسیدیم ولی چون دیروقت بود و چارلی هم رسیده بود خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم. سه روز بعد در بانک کارم واقعن طول کشید همه تقریبن رفتند و وقتی من خواستم در رو قفل کنم یکدفعه صدای پترزن را شنیدم که گفت برای امروز کافیه برگشتم و با  تعجب نگاهش کردم پرسید چی شده؟ گفتم هیچی فکر کردم که رفته ای. لبخندی زد و با چشمکی به من گفت بی خداحافظی از تو و بعد دستم رو گرفت و منو به سمت دفترش کشید.

پرده ها پنجره ی سوی خیابون رو کشیده بود، اون منو در آغوشش گرفت و شروع کرد به بوسیدنم. تمام وجودم داغ شده بود مثل یک آدم تشنه وسط بیابون بودم، له له می زدم، با تمام وجودم خودم رو توی بغلش ول کردم . همونروز توی دفترش برای اولین بار با هم خوابیدیم از همونجا به خونه تلفن زدم و گفتم توی بانک هستم و نگرانم نباشند آقای پترزن من رو می رسونه و بعد پدرم خواست تا باهاش صحبت کنه شاید می خواست مطمئن بشه که من توی بانک هستم. فکر کنم بعد از یکسالی و  نیمی که از اولین دیدارمون گذشت بهم پیشنهاد ازدواج داد و من هم پذیرفتم خودم رو خوشبخت ترین زن دنیا حس می کردم بعد هم پیش پدرم رفته بود و با اون صحبت کرده بود خلاصه چند هفته بعد هم مراسم ازدواج دوم من برگزار شد. حالا شده بودم خانم هلگا پترزن، به این نام می بالیدم و خیلی خوشحال بودم.

- اسم کوچک آقای پترزن چی بود؟

- منتظر بودم بپرسی. اسمش کای بود ولی من تا روزی که با هم بودیم پترزن صداش می کردم.

- چند سال با هم زندگی کردید؟

- فکر کنم نه سال شد شاید هم چند ماه بالاو پایین

- چرا جدا شدید؟

-  پترزن بعد از چند سال که از زندگی مشترکمون گذشت دلش می خواست بچه داشته باشه خب من که نمی تونستم برای همین بهش گفتم بریم یک بچه ای بیاریم و به فرزندی قبول کنیم ولی اون موافق نبود بعد از 5 یا شش سال با دختری در همون بانک آشنا میشه که اون دختر یکسال توی شعبه ی ما بیشتر کار نکرد و بعد منتقل شد شعبه ی دیگه ای اما اینها با هم ارتباط داشتند و بعد از مدتی دختره حامله می شه و چون پترزن هم آرزوش بود که بچه ی خودش رو داشته باشه برای اون آپارتمانی تهیه می کنه و همه مسئولیتها را هم بدوش می گیره بچه که یکسالش شد من فهمیدم اون روزها خیلی اذیت شدم. دست به خودکشی هم زدم ولی خب نجاتم دادند. ازش طلاق گرفتم و اون با همون زن ازدواج کرد منم از اون بانک اومدم بیرون و یکسالی با مادربزرگم در مزرعه زندگی کردم تا اینکه کم کم دوباره تونستم روی پام بایستم.

بعد رفتم به شهر لوبک و کار جدیدی رو شروع کردم اینبار در یک اداره ی دولتی مشغول شدم. چند سالی باز تنها بودم ولی دیگه منتظر پرنسی نبودم و سعی می کردم سرم رو به کارهای دیگه گرم کنم یکروز توی تلویزیون دیدم دارن تشویق می کنن که بچه های بی سرپرست از آفریقا  و جاهای دیگر رو به فرزندی بپذیرید من شماره  تلفن رو یادداشت کردم و دلم خواست یکی از این بچه ها رو پیش خودم بیارم ولی نمی دونستم شرایطش چیه؟ این بود که فرداش زنگ زدم و یک قرار گذاشتم  تا برای راهنمایی به اون اداره که در هامبورگ دفتر داشت مراجعه کنم. بعد از مشاوره و کلی دوندگی دست آخر بهم گفتند که نمی تونند بچه ای رو به من بدهند چون من همسر ندارم و تنها هستم بعد هم از همه بدتر اقدام به خودکشی من بود که در پرونده ام ثبت شده بود. روزی که بهم جواب رد دادند با چشمهای گریون از اون اداره بیرون اومدم و حالم خیلی بد بود طوری که توی خیابون دنبال یک جای خلوت می گشتم که بشینم و زار بزنم اما جایی نبود به چارلی زنگ زدم در اون موقع چارلی در تاتر هامبورگ کار می کرد و من اون شب رو در هامبورگ منزل چارلی  خوابیدم. فردا که بر می گشتم لوبک توی قطار باز بغضم ترکید و سرمو پایین انداخته بودم و اشک می ریختم که یکدفعه دیدم یکی یک دستمال گذاشت روی پام، بدون هیچ حرفی  برداشتم و اشکامو پاک کردم و فکر کنم ده دقیقه ای گذشت که سرم رو بالا آوردم و نگاه کردم ببینم کی دستمال رو بهم داده؟ دیدم یک مرد جوانی روبروی من نشسته است و وقتی چشمش توی چشم من افتاد گفت که: زندگی هم سخته و هم شیرین. منم لبخندی زدم و دوباره اشکم سرازیر شد. دیگه به لوبک رسیده بودیم. با هم پیاده شدیم و چند قدمی آمدیم بهش گفتم اسم من هلگاست اون هم گفت منم ولفگانگ هستم. 

- وای این همون ولفگانگ است که در عکس هست؟

- آره خودشه

- اجازه دارم یکبار دیگه عکسش رو ببینم؟

- حتمن چرا که نه

هلگا عکس را از کیفش در آورد نگاهی عمیق به آن انداخت لبش رو روی عکس چسباند و قطره های اشک روی گونه هایش لرزید.

بعد از لحظاتی دستاشو دراز کرد با یک دست عکس رو در دست غزل گذاشت و با دست دیگرش انگشتان دست چپ غزل رو میان دستش گرفت و به اون خیره شد.

هوا رو به تاریکی می رفت و هلگا حس می کرد دیگر قدرت بیان ندارد از گارسون خواست تا برایش تاکسی سفارش دهد. از غزل خواست تا بقیه ی قصه ی زندگی اش را در روز دیگری برای او بازگو کند به او گفت که می تواند یک روز به منزلش برود و شماره تلفن و آدرس منزلش را هم به او داد.

غزل با خوشحالی پذیرفت و هلگا را در آغوش گرفت و بوسید و از او سپاسگزاری کرد سپس او را تا تاکسی بدرقه کرد و خودش سوار دوچرخه شد و به سمت خانه اش حرکت کرد. در تمام طول راه  به هلگا فکر می کرد و حسی که در خودش دوباره بیدار شده بود. بغض گلویش را فشار می داد و دلش می خواست زودتر به خانه برسد تا در خلوتش گریه کند.